صفحات

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

کارل مارکس، مذهب و الاهیات رهایبخش

در روزهای پس از انتخابات شعارهای "الله اکبر"،"یاحسین میرحسین" و یا همکاری با اصلاح طلبان مسلمان و همچنین مسئله سکولاریزم مباحث جدیدی را بین فعالین جنبش ضد استبدادی درباره مذهب و نقش آن در جامعه و دولت براه انداخت. گروه های سوسیالیستی ایران خواستار بنیادی کردن اندیشه و عمل سکولاریزم بمعنی جدایی مذهب و دولت از یکدیگر در جامعه ایران و انسان ایرانی شده اند. در این نوشته نخست نگاهی به اندیشه مارکس درباره مذهب و نظریه بیگانگی و ازخودبیگانگی مذهبی انداخته و سپس نظریات او را با الاهیات رهایبخش که بین مسیحیون رادیکال بسیار متداول و با بکار بردن این اندیشه خواستار برقراری عدالت اجتماعی هستند مقایسه کرده و در پایان اندیشه مارکس را برای غلبه کردن بر بیگانگی و رهایی از خودبیگانگی نشان خواهیم داد. در نوشته های مارکس اشاره ای به اسلام نشده است. مارکس در گروندیسه کشورهای مصر، ایران، هند، و چین را شرقی، حکومتهای آنها را استبدادی، و شیوه تولید در این کشورها را آسیایی نامیده است. مارکس در این کتاب بطور خیلی مختصر و مفید مینویسد که جوامع شرقی خود در آینده خود را در آینه سرمایه داری خواهند یافت.  مارکس درباره مذهب یهودیت نوشته ای مجزا بنام "مساله یهود" دارد که در آنجا نیز بیشتر به جنبه ملی آن مذهب پرداخته و تنها مذهب مسیحیت بود که او به نقد اندیشه  و عملکرد کلیسای آن پرداخت. در زیر پس از چند پاراگراف مقدماتی برای آشنایی با زندگی مارکس و روشنفکران دیگری که با او همکاری داشتند به نظریات وی درمورد "مذهب سرمایه داری" بقول خودش و مقولات مربوط به آن میپردازیم و در پایان بحثی کوتاه و مقایسه ای درباره دو مفهوم شبیه بیکدیگر دراندیشه مارکس و مذهب مسیحیت و الهیات رهایبخش داشته و به این نوشته خاتمه میدهیم.

کارل مارکس در5 ماه می سال 1818 در شهر ترئیر کشور پروس بدنیا آمد. پدرش هرشل مارکس وکیل یهودی بود که مسیحی پروتستان شده بود. مارکس بعد از خاتمه دبیرستان در رشته ریاضی در شهر ترویر وارد دانشگاه شهر بن شد و در رشته حقوق درس خواند. سال بعد خود را به شهر برلین منتقل نمود و علاقه زیادی که او به مسائل فلسفی داشت او را از تحصیل در رشته حقوق دورنمود. در برلین به گروه هگلی های جوان در کلوپی بنام کلوپ دکترها پیوست که در آن اندیشمندانی چون بوئر، استراس، و فویرباخ نیز عضو بودند. این گروه در آن روزها با نام هگلی های چپ نیز شناخته میشد که مهمترین موضوع مورد علاقه و توجه اش اندیشه و فلسفه هگل بود.
مارکس پس از خاتمه تحصیلات در شهر برلین به شهر بن رفت و امیدوار بود که در آنجا بتواند دررشته فلسفه در دانشگاه تدریس کند. اما سیاستهای استخدامی حکومت اجازه بازگشت وی به دانشگاه را نداد و در سال 1841 برنو بوئر هم که عضو کلوپ دکترها بود حق تدریس را در دانشگاه بخاطر نظریات رادیکالی که داشت از دست داد. این موضوع مارکس را از فکر کار در دنیای آکادمیک باز داشت و متقاعد نمود که حرفه روزنامه نگاری را برای همیشه در پیش گیرد .
در سال 1842 مارکس مقالات منتقدانه خود را درمورد سازمانهای حکومتی "دولت مسیحی" پروس در نشریه ای بنام رهینش زیتونک شروع نمود. مارکس و برونو بائر مهمترین اعضای نویسندگان این نشریه بودند و در اکتبر سال 1842 مارکس سردبیر نشریه شد و بهمین دلیل از شهر بن به شهر کلن رفت. جهت گیری انقلابی – دموکراتیک این نشریه تحت سردبیری مارکس بیشتر و بیشتر در بین روشنفکران شناخته شد و بدین جهت حکومت سانسور شدیدی بر این نشریه اعمال نمود. این سانسور بحدی غیرقابل تحمل بود که مارکس ترجیح داد تا در 17 مارس از آن نشریه استعفا کند. آخرین شماره این نشریه درروز 31 همان ماه بچاپ رسید. نقد مارکس به سیاستهای مجلس استان رین او را ترغیب نمود که به مطالعه عمیقتری در اقتصاد و سیاست بپردازد. در هنگام مطالعه و تحلیل مقولات اقتصادی و سیاسی بود که او به این نتیجه رسید که حقوق و فلسفه چشمشان را بر روی شرایط مادی زندگی بسته اند. سالها بعد مارکس در کتاب مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی نوشت: نقد فلسفه حقوق هگلی مرا بسوی این سوال جهت داد... یافته های من به این نتایج مرا رساند که نخست روابط حقوقی و همچنین اشکال دولت باید نه بتوسط خودشان و نه بتوسط چیزی که آنرا تکامل کلی اندیشه بشری میخوانند فهمیده شوند بلکه برعکس ریشه آنها را میتوان در شرایط مادی زندگی یافت وهمچنین کالبد جامعه مدنی را نیز در اقتصاد سیاسی شناخت.
در تابستان سال 1843 مارکس با جنی فون وستفالن که دوست دوران کودکیش بود و با او در دوران دانشجویی نامزد بود ازدواج کرد. در پائیز همان سال مارکس به پاریس رفت و به مطالعاتش درباره اقتصاد سیاسی و تاریخ انقلاب فرانسه پرداخت. همزمان با این کار او نشریه رادیکالی را در خارج از پروس بنام آلمان- فرانسه سالیانه منتشر نمود. اما این نشریه فقط یکبارمنتشر شد.
در سپتامبر 1844 فردریش انگلس برای چند روزی به پاریس سفر کرد و از آن روز ببعد نزدیکترین رفیق مارکس شد. انگلس پسر یک کارخانه دار ثروتمند بود اما شدیدا تحت تاثیرعقاید هگلی های رادیکال در آلمان و سوسیالیستهای انگلیسی بود. با فشارهای حکومت پروس مارکس به اتهام انقلابی خطرناک از پاریس تبعید شد. او به بروکسل رفت و به تحقیقات خود با مطالعه همان مطالب ادامه داد. او در سال 1845 در بروکسل یکی از مهمترین کارهایش بنام تزهای فویرباخ را نوشت و انگلس آنرا بچاپ رساند. این کتاب و کتاب ایدئولوژی آلمانی نوشته انگلس در سالهای بین 1845 و 1846 نشانی است از فاصله گرفتن مارکس از نظریات هگلی های جوان و ظهور اندیشه های اجتماعی و اقتصادی خود او در نقد مذهب .
در بهار سال 1847 مارکس و انگلس بعضویت یک گروه مخفی بنام جامعه کمونیست درآمدند. پس از آن طرح بیانیه کمونیست را که در سال 1848 در لندن نوشته شد و کنگره کارگران آنرا بتصویب رسید را تهیه نمودند. در سال 1864 مارکس بین الملل کمونیستی را پایه گذاشت ودر سال 1867 اثرجاودانه او بنام سرمایه: نقدی بر اقتصاد سیاسی چاپ شد. اگر زحمات مداوم و منابع مالی انگلس نبود مارکس مطمئنا نمی توانست برای نوشتن کتاب سرمایه تمرکز لازم را بکاربرد. جلد دوم و سوم این کتاب را در سالهای 1885 و 1894 پس از مرگ وی انگلس بچاپ رساند . این کار شامل نتایج برآمده ازتحقیقات مارکس در دوران زندگی اوست. این اثر که اقتصاد سیاسی طبقه کارگر است مجموعه ای است از فرمولهای علمی. با این کار مارکس رابطه واقعی بین سرمایه  و کار را نشان داد. در این سالها سلامت مارکس با کار شدید در بین الملل و مشغولیات تئوریک رو به وخامت گذاشت. او برای بازنویسی اقتصاد سیاسی در شکلی جدید و تکمیل کتاب سرمایه دنیایی از منابع جمع آوری نمود و چندین زبان را آموخت. درهرحال عدم سلامت جسمی وی را از تکمیل و خاتمه کتاب سرمایه بازداشت.
جنی (زن مارکس) در دوم دسامبر سال 1881 و مارکس در 14 مارس 1884 بروی صندلی راحتی خود با صلح و آرامش دیده بر جهان بستند. او و زنش در کنار یکدیگر در قبرستان های کیت در لندن بخارک سپرده شدند. فرزند مارکس در کودکی در لندن هنگامی که خانواده مارکس در شرایط اسفباری زندگی میکرد در گذشت. آثار مهم و شناخته شده مارکس عبارتند از: تزهای فویرباخ در سال 1845، ایدئولوژی آلمانی (همراه با انگلس) در سال 1845، مانیفست کمونیست (همراه با انگلس) در سال 1848، کار مزدی و سرمایه در سال 1849، مقدمه بر همکاری بر نقد اقتصاد سیاسی در سال 1859، سرمایه: نقد اقتصاد سیاسی جلد اول سال 1867، جنگ داخلی در فرانسه در سال 1871.

مذهب بمثابه یک تجسم از آگاهی بیگانه شده

مارکس کلمه "بیگانگی" را از هگل و فویرباخ گرفت. فوئرباخ تفسیر مسیحیت خود را برمبنای مفهوم بیگانگی که از مفاهیم بنیادی فلسفه هگل بود ساخت. مارکس نظریه هگل را که میگفت انسان میتواند از خودش بیگانه شود را قبول کرد اما این نظر را که طبیعت یک شکل از خود بیگانه شده عقل مطلق است را رد نمود. بالعکس فوئرباخ میگوید نظرما درمورد خدا درواقع فقط یک نظر درباره جوهر انسان است و جوهر مذهب عدم شناخت انسان ازخودش است . وقتیکه انسانها یک موجود والای تخیلی را ساخته و بالای سر خود قرار میدهد هنگاهی است که از خودشان بیگانه شده اند. فویر باخ میگوید: موضوع مثبت اینستکه ریشه دریافت وجود الهی فقط میتواند انسانی باشد، دریافت انسان که یک موضوع آگاهانه است در اینجا فقط میتواند منفی باشد، یعنی خصمانه نسبت به انسان. برای بالابردن مقام خدا، انسان را میبایستی هرچه بیشتر فقیر نمود، وقتی خدا همه چیز میشود انسان میبایستی هیچ شود.
فوئرباخ همچنین معتقد است که بیگانگی یک شکلی از آگاهی کاذب و یک نظر کاذب درمورد جوهر انسان است .
بین سالهای 1841 تا 1844 مارکس نظریه فوئرباخ را حقیقتا باور داشت و گفته هایش در مورد مذهب در طول این مدت انعکاسی است از تاثیر نظریات فوئرباخ. مباحث مارکس درمورد انسان ازخودبیگانه در مذهب بیشتر تمرکزش بر تحلیل ممیزه های تاریخی و اقتصادی که اینچنین آگاهی بیگانه شده ای را ببار می آورد بود. در کتاب نقد بر فلسفه حقوق هگل که در سال 1844 نوشت مارکس میگوید که انسان در خود چیزی جز انعکاس بیگانگی خود را نمی یابد. او مینویسد: این انسان است که مذهب را بوجود می آورد و نه مذهب انسان را. به بیانی دیگر، مذهب خودآگاهی و خوداحساسی انسانی است که یا هنوز خودش را نیافته و یا درجا خودش را از دست داده. اما انسان موجودی تجریدی که خارج از جهان زندگی میکند نیست. انسان هستی انسان است، دولت و جامعه است. این دولت، این جامعه، مذهب تولید میکنند، یک آگاهی وارونه شده از هستی میباشند و دلیل آن این است که اینها (دولت و جامعه) خود یک جهان وارونه شده هستند. مذهب تبلور خارق العاده ای از جوهر انسانی است بدین دلیل که جوهر انسانی خود اصالت وجودی حقیقی ندارد.
وهمیات مذهبی تنها یک احساس تهی بودن و بی ارزش بودن به زندگی انسانی نمیدهند بلکه آنها همچنین احساس راحتی و تسلی نیز به انسان میدهند. در اینجا می بینیم که آگاهی بیگانه شده شامل دو نظریه متضاد میشود یکی اینکه زندگی انسانی بیگانه شده شامل ناخرسندی و بی ارزشی است، و دیگر اینکه وقتی ما برای حیات انسانی تفسیر درستی داشته باشیم دیگر آن بیگانه شده نیست. هگل و فوئرباخ معتقدند که مردم بیگانه شده هستند بدین دلیل که آنها جوهر شرایط انسانی را اشتباه فهمیده اند . مارکس دو مفهوم تجسم و بیگانگی را از فوئرباخ گرفت و در نوشته های اولیه اش بکرات بکاربرد. اما در نقد مذهب فوئرباخ مشاهده کرد که او بیگانگی را فقط در تئوری بررسی کرده اما برای مارکس ضرروری بود که روی عملکرد آن نیز تمرکز شود. بنابراین بنظر میرسد که هگل و فوئرباخ بخاطر تمرکز بروی متافیزیک فقط نیمی از تصویر وضعیت انسانی را دیده اند. در هر حال مارکس از نقد بهشت به نقد زمین یعنی از بیگانگی مذهب به بیگانگی سیاسی و اقتصادی رسید . او معتقد بود که با از بین بردن یکی از آثار یکنوع مریضی به درمان کامل آن مریضی نمیرسیم، او مینویسد: مذهب ناله انسان تحت ستم است، روح جهان بی روح ... مذهب افیون مردم است ... براندازی مذهبی که احساس تخیلی از خوشحالی به مردم میدهد برای خوشحالی واقعی آنها لازم است... بنابراین بجای نقد خدای آسمان باید به نقد موجود زمینی رفت ... بجای نقد الاهیات باید به نقد سیاست پرداخت.

مذهب بمثابه یک ایدئولوژی مافوق ساختاری و اندیشه-عمل (Praxis)

مارکس ریشه واقعی بیگانگی مذهبی را در مباحث خود نشان داده و دلیل آنرا دراندیشه-عملی (Praxis) که از انسانیت تهی شده زندگی واقعی اجتماعی یافته است. نقد مارکس به مذهب در وهله نخست به شرایط اجتماعی ارتباط دارد که در آن بیگانگی اجتماعی و اقتصادی انسان در یک جامعه طبقاتی که ریشه مذهب درآنجا نهفته قرار گرفته است. مارکس برخلاف انسان شناسی فوئرباخ ریشه مذهب را به مبانی انسانشناسانه و یا روانشناسانه رجوع نمی دهد. او مذهب را بمثابه نتیجه ترس از مرگ و فرافکنی درجهانی دیگر نمی بیند. مارکس منابعی که مذهب از آنها تولید و رشد میکند را جامعه و شرایط طبقاتی که از انسانیت تهی شده است اعلام میکند.
در حقیقت مارکس تحلیل موسس هس را که نخستین اندیشمندی بود که مفهوم بیگانگی فوئرباخ را به نقدی تحلیلی بر سیستم اجتماعی و اقتصادی سرمایه داری ارتباط داد دنبال کرد. هس بدین باور بود که چیزی را که فوئرباخ بیگانگی مذهبی مینامید فقط یک بیان ایدئولوژیک است. او میگوید که بیگانگی واقعی گوهر انسان در سطح اجتماعی و اقتصادی او قرار دارد.
تاثیر اندیشه هس بر مارکس را میتوان در نوشته او "درمورد مساله یهودیت" مشاهده نمود. مارکس در اینجا شباهتی بین بیگانگی تولید شده بتوسط مذهب سرمایه داری و ازخود بیگانگی تولیده شده بتوسط مسیحیت مشاهده نمود . در اندیشه مارکس مسیجیت و یهودیت که او آنها را بمثابه نوعی از سرمایه داری میداند این دو مذهب شکلهای تئوریک و عملی بیگانگی انسان خودپرست هستند. مارکس معتقد است که درطول تاریخ مذهب (مسیحیت) برای سرمایه داری بمثابه ایدئولوژی فراساختاری خدمت نموده است . مارکس در کتاب سرمایه این خدمتگزاری مسیحیت به سرمایه داری را نشان داده و مینویسد: جهان مذهبی چیزی غیر از انعکاس جهان واقعی نیست. و برای جامعه ای که مشخصه آن تولید کالایی است و در آن تولید کنندگان بایکدیگر در مجموع وارد روابط اجتماعی برای معاملات تولیداتشان که همان کالاها و ارزشها میباشد میشوند، یعنی جائیکه کار شخصی فرد به کار استاندارد انسان همگون برای آن جامعه در می آید، مسیحیت... مناسبترین شکل مذهب است.
بنابرنظریه مارکس بیگانگی واقعی فقط شامل باورها و اندیشه های مردم نمیشود بلکه همچنین شامل شرایط عینی آنها درجهان نیز میباشد. اگر ما احساس کنیم که دنیای ما خالی و بی معناست و یا احساس کنیم که تحقیر شده ایم این به بدان خاطر است که ما واقعا همان هستیم. تمرکز مارکس برروی پایه های اجتماعی- سیاسی که انسان را پریشان و مضطرب میکند قرار گرفته است. در کتاب دستنوشته های اقتصادی فلسفی که در سال 1844 در پاریس نوشت مارکس روند بیگانگی در جامعه بیگانه شده را بشکل زیر فرموله میکند:
• کارگر از فعالیت کاری خود بدین دلیل بیگانه شده که آن کار دیگر بیان او نیست بلکه یک وسیله ای است برای تداوم هستی فیزیکی او.
• کارگر از تولید کارش بیگانه شده بدین دلیل که آن به سرمایه دار تعلق دارد و کار کارگران قدرت سرمایه داری را اضافه میکند که منافع او از بسیاری جهات در تضاد با منافع کارگر است.
• کارگر از هستی بیگانه شده است.
• مهمتر از همه، بدین دلیل که کارگر از جوهر انسانی بیگانه شده ازانسانهای دیگر نیز بیگانه میشود.

انسان از خودبیگانه انسانی است که در حقیقت انسان نیست. بالعکس یک انسان بیگانه نشده انسانی است که حقیقتا یک انسان است. این انسان خودش را یک فرد آزاد و کسی که در اندیشه – عمل خلاقیت دارد برآورد میکند. مارکس میگوید که بیگانگی واقعی است و ما احساس میکنیم که زندگیمان خالی و بی معناست بدین دلیل که ما تحت شرایطی زندگی میکنیم که ایجاد یک زندگی واقعی برای ما امکان پذیر نیست. مشکل مهم اینستکه افراد بیگانه شده توان عملی برای انجام عملی بارآور را ندارند. مارکس در کتاب تزهای فوئرباخ در چهارمین تز لزوم اندیشه – عمل را برای فائق آمدن بر بیگانگی انسان ضروری میداند. همین مفهوم اندیشه- عمل است که مارکس را از فوئرباخ جدا نمود.
فوئرباخ با این واقعیت که ازخودبیگانگی مذهبی هستی را به یک جهان تخیلی و یک جهان واقعی متکثر میکند شروع کرد. کارهای او شامل تجزیه جهان مذهبی در درون بنیادهای سکولار آن است. اما او این واقعیت را در نظر نمی گیرد که پس از انجام اینکار مساله اصلی هنوز باقی خواهد ماند و آن اینستکه آن بنیادهای سکولار را نیز میبایستی اولا با تضادیش فهمید و سپس با از بین بردن آن تضادها درعمل انقلابی شد.
مارکس معتقد است که فقط یک اندیشه – عمل (praxis) که بتواند شرایط اجتماعی - اقتصادی را تغییر دهد میتواند انسان را از وضعیت بیگانه شده اش آزاد کند. مارکس معتقد بود که آگاهی نمیتواند تنها در درون آگاهی تغییر کند بلکه فقط در فعالیت مادی است که تغییر خواهد کرد. دلیل بدبختی یا پستی انسانیت عقاید متافیزیک نیست بلکه آن اندیشه – عمل بیگانه شده است که میتوانیم در آگاهی ایدئولوژیک پیدا کنیم. مارکس بر پایه نقد مذهب بمثابه ایدئولوژی اهمیت دامنه اجتماعی بودن وجود انسان را گسترش داد. او بر روابط اجتماعی که نقطه تلاقی روابط سیاسی و اقتصادی و نه یک رابطه تجریدی است تمرکز بسیار کرد. جمعبندی مارکس این است که: مبارزه علیه مذهب مبارزه علیه دنیای دیگر با واسطه است که در آن مذهب رایحه معنوی است ... خواست برچیدن توهمات همانا خواست برچیدن شرایطی است که نیاز به توهمات دارد. نقد مذهب قدم نخست برای نقد جهان آه و ناله است که زیربنای آن مذهب است. با روشنگری این نکات حال میتوانیم این گفته را که "نقد مذهب فرض اول همه نقدهاست" را بفهمیم.
میتوان گفت که اندیشه مارکس در برخی نکات با باورهای مسیحیت تجانس دارد. توضیح مارکس در مورد بیگانگی و رهایی شباهت ساختاری زیاد به باور به گناه و رستگاری در مسیحیت دارد. عقایدی که کیفی به آینده امیدوار است، همچون عقاید مارکس، بسیار شبیه به اندیشه امیدی است که درانجیل مقدس آمده. اما علیرغم این شباهتهای ظاهری و نقد مثبت مذهب درهرحال جهت گیری مادی عقاید مارکس برپایه بی خدایی مانع خاصی برای تفسیری مسیحی از مارکسیسم است. ماتریالیست بودن مارکس یک چالش مهم برای باورهای چپگرای مسیحی ایجاد میکند. اگر مارکس یکسویه ماتریالیست است مسیحیت نیز همیشه در سنت یکسویه ضد-ماتریالیست بوده است. اگر چه بنظر میرسد که این صحت دارد که بی دینی برای مارکسیسم حیاتی است و اهداف مارکسیسم نمیتواند بدون آن بدست بیاید اما اگر ما مارکسیسم را یک تئوری اجتماعی بدانیم آنگاه نقشی را که بی خدایی در آن ایفا میکند کم رنگ تر خواهیم دید. این موضوع نقطه شروعی است که نشان دهیم که شاید خداپرستان چپ و مارکسیستها بتوانند بدنبال یک هدف مشترک که همانا آزادی انسان از هرگونه محدودیت که انسانها آنرا برای استثمار دیگران ساخته اند همکاری کنند. در اینوع از اندیشه میتوانیم همخوانیهای زیاد و متفاوتی را بین مسیحیت و مارکسیسم در الاهیات آزادیبخش که نوعی از مسیحیت چپگراست بیابیم.
ارزش و اعتبار محکوم کردن مذهب بتوسط مارکس قابل ستایش خواهد بود درصورتیکه عمل آن مذهب برای حقانیت بخشیدن به حکومتی استبدادی یا ساختارهای ناعادلانه و یا حتی آرام نمودن استثمار شدگان باشد. در دهه های پیش اینگونه نقد ها از مذهب مسیحیت را بچالش کشید و بهمین دلیل بسیاری از کلیساها و کشیشان بخصوص در کشورهای آمریکای لاتین در راه عدالت اجتماعی فعالیتهای بسیاری را سازماندهی کردند و حتی در جنگهای چریکی درکنارساندنیستها در نیکاراگوا همکاری کرده و علیه دیکتاتوری جنگیده و کشته شدند. بسیاری از مسیحیانی که در راه عدالت اجتماعی فعالیت میکنند ممکن است با تغییرات انقلابی که مارکسیستها آنرا دنبال میکنند در همه زمینه ها همخوانی نداشته باشند اما بنظر میرسد که به این باورند که الاهیات آنها فقط به خدا و انسانیت باور داشته، و جهان و هستی را میتوان از راههای متفاوت فهمید و تفسیر کرد و نهایتا چیزی که برای آنها مهم است تغییروضع موجود است.

منابع و نوشته هایی که از آنها نقل قول شد:

1. لوئئ آلتوسر، 1969، برای مارکس

2. شلومو آونری، 1968، اندیشه های اجتماعی و سیاسی کارل مارکس

3. ارنست بلوچ، 1971، درباره کارل مارکس

4. لودویخ فوئرباخ، چاپ 1989، گوهر مسیحیت

5. کت گراهام، 1992، کارل مارکس عصر ما

6. جمز لیوینگستون، 1971، اندیشه مسیحیت مدرن: از روشنایی تا واتیکان

7. کارل مارکس، چاپ 1959، مارکس و انگلس: نوشته های اولیه درمورد سیاست و فلسفه

8. کارل مارکس،چاپ 1963 ، نوشته های مقدماتی

9. کارل مارکس، چاپ 1979، جلد اول سرمایه: یک نقد تحلیلی از تولید سرمایه داری

10. دولوس مکاون، 1975، نقد کلاسیک مارکسیستی از مذهب

11. دیوید مک لیلان، 1973، کارل مارکس: زندگی و اندیشه هایش

12. دیوید مک لیلان، 1987، مارکسیسم و مذهب

13. راسل نوریس، 1974، خدا، مارکس، و آینده

14. گاجو پترویچ، 1967، کارل مارکس در نیمه قرن بیستم

15. ویان استوم، 1984، مسیحیان و چهره های متعدد از مارکسیسم

16. روبرت توکر، 1967، فلسه و استوره کارل مارکس

17. آلن وود، 1981، کارل مارکس


۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

جنبش اجتماعی ضد استبداد در ایران

بدلایل تاریخی خوشبختانه انسان ایرانی میتواند تاریخی اندیشه کند. تاریخی اندیشیدن روشی است ماتریالیستی که از یکسو شناخت تغییرات در روندی بجلو را تسهیل میکند، و از سویی دیگر شناخت تکاملی آن موضوع مشخص را در پروسه ای متداوم تا تغییر نهایی آن امکانپذیر میسازد. این بمعنی بررسی یک موضوع اجتماعی در روند شکل گیری و تحولات آن از شروع تا تغییر آن به موضوع دیگر، پیچیده ترشدن آن، و یا بانجام رسیدن کامل آن موضوع اجتماعی و شروع خواستی نو بر مبنای نتایج حاصله از آن است. در این روش شناخت موضوع اجتماعی مورد بررسی در روند رشد و تغییرات در زمان و مکان مشخص آن پدیده که مربوط به همان موضوع اجتماعی میباشند بررسی میشود. از سویی دیگر این روش نفقط موضوع مورد بررسی را در ارتباط با تغییرات متداوم اجتماعی مربوط به خود آن پدیده بلکه بررسی بلکه با دیگر پدیده هایی که بنحوی با آن نیز مربوطه میشوند نیز بررسی میکند. یعنی کلیه موضوعات مورد بررسی را در حرکت و تغییر و تاثیر گذاری برخود و یکدیگر با چشم اندازهای مختلف اجتماعی بررسی میکند. بکارگیری این روش برای شناخت جنبش کنونی اصلاحات و تغییرات در ساختارهای سیاسی – اقتصادی ایران معاصر میتواند کمک ارزنده ای برای یافتن آلترناتیوی مناسب ارائه دهد.
از طرفی دیگر نویسنده این سطور معتقد است که قبل از هر چیز باید این را در نظر داشت که از سو بین محیط اجتماعی که در آن ما خود را می یابیم که خارج از خواسته خود ما نیز میباشد واز سویی  دیگر رشد عمل کم وبیش آگاه ما برای تغییر آن جامعه رابطه متقابلی نیز وجود دارد. بدین معنی که هر جامعه ای بر مبنای نیازهای توسعه خود نفقط آگاهی لازم را در عمل اجتماعی کسانی که میبایستی در جهت آن تغییرات قدم بردارند ایحاد میکند، بلکه جامعه و آن گروه اجتماعی را درکنار یکدیگر قرار میدهد. این تعریف ساده  یکی از مهمترین اصول اولیه علم جامعه شناسی است. اما برمبنای همین فرضیه ساده مشاهده خواهیم کرد که برای تغییرات کلان دریک جامعه پیش شرطهای عینی و ذهنی حداقلی از جامعه نوین لازم است که میبایستی در درون جامعه کهن ایجاد شود. این به بیانی دیگر همان اصلاحات قدم بقدمی است که جامعه را برای چرخشی سریع و تغییرات ساختاری آماده مینماید. اگر در جامعه ایران روند اصلاحات ادامه یابد و در نتیجه آن گشایش نسبی حاصل شود که برمبنای آن رشد آگاهی اجتماعی (سیاسی و تشکیلاتی) در بین اقشار جامعه شکلی ساختاری بخود بگیرد آنگاه اگر مردم قصد تغییرات کلان نیز داشته باشند این اصلاحات پیش شرایط های لازم برای آنها را قبل از آن چرخش سریع مهیا نموده است. اگر این تغییرات اولیه انجام نشود حتی در صورت تحقق یافتن یک انقلاب اجتماعی بدلیل عقب ماندگی ساختاری بخشهای عقب مانده این جامعه خیلی سریع همان وضعیتی را بازتولید میکند که انقلاب و انقلابیون قرار بوده آنها یا ملغی کنند و یا سعی کرده بود که آنها را برچیند. به بیانی دیگر بدلیل عقب ماندگی بعضی از ساختارهای سیاسی - اقتصادی و حکومتی - سنتی بدون پشت یرگذاشتن این اصلاحات بازگشت به استبداد، حتی در صورت پیروزی یک انقلاب اجتماعی، اجتناب ناپذیر خواهد بود.
 پیروزی انقلاب بهمن و تشکیل یک جمهوری اسلامی نمونه تاریخی این بازگشت به استبداد در ایران معاصر است. قیام بهمن حرکتی انقلابی - مردمی علیه استبداد سلطنتی بود که منجر به سرنگونی حکومت استبدادی و دربار شاهنشاهی شد. اما بدلیل نبودن آن پیش شرطهای عینی و ذهنی لازم برای گذار از دوره انتقالی پس از انقلاب ( اجتماعی شدن فرهنگ دموکراتیک و تحمل دگراندیشان، اجتماعی شدن اقتصاد و سیاست که بتوان برمبنای آنها شرایط فعال و آزادی ایجاد نمود که هر فرد بتواند بمنافع کل جامعه و فراتر از خود نگریسته) منجربه بازگشت دوباره استبداد چندین هزار ساله شد که اینبار بار مذهبی قرون وسطایی را بشکل ایدئولوژی پرداخته و بر دوش گذاشته بود گردید.
پس از پیروزی انقلاب تحت فشار انقلابیون برای مدت کوتاهی حکومت جمهوری اسلامی از درآمد سرشار نفت و دیگر منابع طبیعی بخشی از بودجه دولت را برای بهبود وضعیت نامناسب زندگی مردم تهی دست بمصرف میرساند. از طرفی دیگر بمرور زمان هر چه قدرت حکومتی خود را بیشتر و تثبیت مینمود همزمان خفقان و فشاربیشتری را برهمه اقشار جامعه تحمیل میکرد. ریشه های حکومت استبداد ایرانی را که مردم سالها برای از بین بردن آن مبارزه انقلابی کرده و از جمله سلطنت پهلوی را سرنگون کردند، این حکومت با چهره ای مذهبی پس از چند سال حکمرانی احیاء و آبیاری نمود. نتیجتا حکومت استبداد ولایت فقیه جایگزین حکومت استبداد ساطنتی ایران گردید. آخوندهای حوزه ها و دیگررهبران پان-اسلامیست که جایگزین کارمندان ارشد دولت شاهنشاهی شدند درآمدهای سرشارآنها را نیز تصاحب کرده و شروع به غارت منابع طبیعی و غیر طبیعی وغیره نمودند. بدین ترتیب رهبران جدید قدرت حکومتی را بمثابه ابزاری نه برای پیشبرد اهداف انقلاب بلکه برای استیلاء سیاسی – مذهبی خود علیه مردمی که آنها را بحکومت رسانده بودند بکار برد. نهایتا با گذشت زمان جناح های قویتر حکومت از همان قدرتی که مشترکا با جناحهای میانه رو و رادیکال خود برای حفظ رژیم دردست هرم دولتی انباشت کرده بودند برای پاکسازی و تصفیه جناحهای ضعیفتر حکومتی استفاده نمود.
از طرفی دیگر مردم نیز پس از چند سال توحم نهایتا از این رژیم استبدادی بدلیل بی عدالتی سازمان یافته بتوسط دولتش و خفقان حاکم بر جامعه بتوسط دستگاه پلیسی – مذهبی آن دست شستند. فقدان قدمی جدی بجلو در تولید و اقتصاد و درجا زدن در توسعه سیاسی – فرهنگی باعث بحرانهای ادواری در جامعه ایران شد. شکل پاسخ به این بحران را از طرف مردم و همچنین حکومت درماههای گذشته در خیابانهای ایران شاهد بودیم. جنبش اصلاحات در ایران که "سبز" نامیده میشود میتواند با مبارزات خود برخی از پیش شرطهای عینی و ذهنی لازم برای پیروزی یک انقلاب عدالتخواهانه و آزادی طلب را در ایران فردا فراهم نماید.
 جامعه مدنی ضعیف ایران و نهادهایی که با اندیشه مدرن مانند جمهوری و دولت ملی در ایران شکل گرفته اند خود محصول جنبشهای اجتماعی گذشته ایران هستند. نخستین قدم برای ایجاد یک دولت ملی که پس از انقلاب بهمن موجودیت یافت را انقلاب کبیر مشروطه در یک قرن پیش برداشت. خود این جنبشها نیز محصول پیش شرطهایی عینی و ذهنی بودند که در ایران بوجود آمده بود. این پیش شرطها خود محصول دینامیزمی بود که عنصر خارجی آنرا بوجود آورده بود. برای مثال تاثیر دو شکست ارتش ایران از ارتش روسیه تزاری که منجر به فرو پاشی دولت و سلسله استبدادی قاجار شد و سپس اشغال ایران در طول جنگ جهانی دوم و فروپاشی دولت استبدادی رضاخان که منجر به پیروزی جنبش مردمی برای ملی کردن صنعت نفت شد را میتوان ذکر نمود.
مشکل جامعه و حکومت استبداد اسلامی ایران اکنون اینستکه  در سالهای اخیر نیروهای مردمی رشد و خواستهای سیاسی – فرهنگی آنها ارتقا یافته ولیکن همزمان با آنها اشکال مناسب برای بهبود و رفع محدودیتهای اجتماعی ایجاد نشده که بتواند پاسخگوی این رشد و تغییرخواهی باشد. رشد نیروهای مردمی در ایران معاصر یک طبقه اجتماعی جدیدی را بوجود آورده است که مناسباتش با تولید و توزیع و سازمان اجتماعی همخوانی با دوران سرمایه داری پسین و اندیشه پست مدرنیته دارد. این طبقه اجتماعی که متشکل از زنان، دانشجویان، معلمان، و کارگران میباشد کارآموزی عدالت خواهی و آزادی طلبی خود را در مبارزات سیاسی پس ازانقلاب درکشمکشها با استبداد اسلامی بدست آورده و بنظر میرسد که آماده برای ایجاد تغییرات رادیکال در قدرت سیاسی  و حکومت است.
جامعه ایران در این مرحله خاص از توسعه خود خصوصیاتی را داراست که در آن تغییرات عمیق اجتماعی و خاتمه دادن به عقب ماندگی های فرهنگی - اجتماعی امکان پذیر است. از یک سو رشد نیروهای تولیدی بحدی است که بیشتر و بیشتر با شکل موجود اجتماعی اقتصاد و ابزار تولید و توزیع اجتماعی و شکل مدیریت تولید اجتماعی نفقط همخوانی ندارد بلکه کاملا در تضاد قرار گرفته است. خواستهایی چون توسعه سیاسی و رشد صنعت، تمرکز سرمایه و محدود کردن بنگاهای اقتصادی حکومتگران استبداد اسلامی، همکاری با کشور های پیشرفته و خواست معقول شدن نظام سرمایه داری با اقتصاد عدالت گستر، اینها زمینه های اجتماعی شدن تولید و توزیع و نظام سیاسی در ایران را میتوانند ایجاد نمایند. از سوی دیگربنظر میرسد پیدایش یک طبقه اجتماعی جدید و مدرن وتحکیم و تقویت آن که تصاعدا کیفیتهای لازمه برای یک تغییر عمیق اجتماعی را بدست آورده است نشان از خصوصیت دیگری در جامعه ایران باشد که در آن استبداد ایرانی - اسلامی گورکن خود را دراین طبقه اجتماعی تولید کند.
زندگی در شهرهای بزرگ، امید و مبارزه برای یک زندگی بهتر و مدرن، شرکت فعال در مسائل اجتماعی- سیاسی ، از طرف دیگر زندگی زیرسلطه این نظام استبدادی اسلامی کهن، این طبقه اجتماعی نوین را نتنها با خواستهای خود بلکه با جوهره کیفی همبستگی مبارزاتی آشنا نموده است. این طبقه با همکاری و جدیت دراندیشه وعمل مشترک امکان دوباره سازماندهی بنیادهای زندگی اجتماعی – اقتصادی ایران را هم اکنون بدست آورده است.
هر چه تضادهای بنیادی درونی حکومت استبداد ایرانی- اسلامی تعمیق پیدا کند مبارزات این طبقه اجتماعی شعله ورتر میشود و هر چقدر اصلاحات درایران امروز در بسترهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، نظامی، مالی، و غیره عمیقترانجام بپذیرد امکان تسخیر قدرت سیاسی و نتیجتا انقلاب اجتماعی (عدالتخواه – آزادی طلب) برای این طبقه نوین اجتماعی در یکی از همین فرداها سهلتر فراهم خواهد شد.

داریوش راد


خلاصه فرضیه ای برای روند تکامل و تغییرات در ایران معاصر


قبل از 1964 ماتریالیسم تاریخی را اینطور تفسیر مینمودند که تاریخ شامل بوده است از یک تسلسل از رخدادهای همگون جهانشمول از مرحله توسعه اجتماعی که مراحل مختلف توسعه نیروهای تولیدی را بهم مربوط میکند. منطق اصلی و یا همه جا حاضرتوسعه تولید مادی آنچنان فرض میشد که هر مرحله جایگزینی با آشکار نمودن تضادهای درونی مرحله کنونی مرحله بعدی را ناشی میشد که فاز بالاتری از تولید اقتصادی و توسعه اجتماعی داشت. بنابراین قانون توسعه اجتماعی، روندی همانند و یا رخداد این مراحل، در تاریخ هر جامعه ای یافت شدنی و قابل مشاهده است.

این تفسیراز ماتریالیسم تاریخی از دو نوشته کم وبیش پراگماتیک مارکس ریشه گرفته است. اثر اول "بیانیه کمونیست" است و دیگری "مقدمه برهمکاری بر نقد اقتصاد سیاسی" میباشد. در اثر دوم مارکس مینویسد: درطرحی کلی، شیوه های تولید آسیایی، کهن، فئودال، و بورژوازی مدرن را میتوان بمثابه مراحلی که توسعه را در رشد اجتماعی اقتصاد شکل داده اند تخصیص داد. این چند خط در نوشته های مارکس نتنها موضوع بحث و جدل بین سوسیالیستهای جوامع مختلف تا به امروز بوده بلکه متاسفانه همزمان اندیشه تکخطی بودن رون تکامل تاریخ بشری را بمثابه تنها مفهوم غالب برای شناخت رشد و توسعه جوامع بین اغلب این گروه ها رایج نموده است. به بیانی دیگر معنی این نوشته اینست که قوانین رشد و تکامل کلیه جوامع بشری همگون و همسان و همشکل .... میباشد و برای مثال با داده های تئوریک برگرفته از واقعیات جوامع غربی سعی میکنند که مسائل ایران را تئوریزه و سپس راه حل ارائه دهند. به بیانی ساده تر این گروه های سوسیالیستی با فرض نمودن داده های تئوریک در بیانیه کمونیست که در صد و پنجاه سال پیش بتوسط مارکس نوشته شده و خود برگرفته از واقعیات آنروز جوامع اروپایی است و راه حلی برای تغییرات در این جوامع پیشنهاد میکند و هیچ ربطی به جامعه دیروزی و امروزی و فردایی ایران ندارد میخواهند تئوری و برنامه عمل ارائه دهند.

بغییر از این دو اثرمارکس، متاسفانه نوشته های انگلس نیز، بخصوص از دوره "آنتی دورینگ" ببعد نقش مهمی در برپایی اندیشه یکخطی بودن تاریخ بشری بمثابه الگویی تعصب آمیزنقش دارد. ایندو معتقد بودند که برای رسیدن به سوسیالیسم مدرن نفقط نیاز به پرولتاریا که انقلاب را بانجام میرساند هست بلکه همچنین نیاز به یک بورژوازی که در دستانش نیروهای تولیدی جامعه توسعه یافته اند و بمرحله ای رسانده اند که اجازه از بین بردن نهایی اختلافات طبقاتی را امکانپذیر میکند میباشد... درنتیجه همانقدر که پرولتاریا یک پیش شرط لازم برای انقلاب سوسیالیستی است بلکه بورژوازی نیز پیش شرط دیگر آن است. در حقیقت روند کامل مرحله های اجتماعی کشورهای غربی برای ایجاد سوسیالیسم در آن کشورها برای کشورهای دیگر نیز لازم بوده و آلترناتیو دیگری وجود ندارد.

شروع مشکلات تئوریک و پراتیک از آنجا بود که چپ ایران سعی نمود آن چیزی را که مارکس بمثابه بورژوازی مدرن در غرب و شیوه تولیدی آن که به جغرافیایی مشخصی تعلق داشت را بمثابه الگویی جهانشمول از توسعه اجتماعی به ایران نیز تعمیم دهند. اما چپ ایران باید توجه کند که ماتریالیسم تاریخی بمعنی کپی کردن پیش شرط ها و یا الگوها ی جوامع پیشرفته و بخیه زدن آنها به تاریخ ایران وسپس ارائه آلترناتیو برمبنای اتفاقات گذشته و حال آن جوامع برای انطباق جمعبندی خود بر تاریخ ایران نمی باشد. آیران نه طبقه بورژوازی مدرن دارد و نه طبقه پرولتاریا، اما کارگرغیر متشکل و سرمایه داری متشکل در دولت مشخصه الگوی ایران است. ایران نه نظام بورژوازی مدرن دارد و نه در گذشته نظام فئودالی که از تضادهای درونی آن بورژوازی مدرن ایجاد گردد داشته است.

قوانین تاریخ هیچ ربطی به الگوهای فضل فروشانه اینوع جریانها ندارد. ناموزونی بمثابه کلی ترین قانون روند تاریخ خودش را خیلی روشن و با پیچیدگی های خود در سرنوشت جوامع عقب مانده آشکار میکند. زیر شلاق نیازها فرهنگ عقب مانده این مردم میبایستی جهشی کند. از قانون جهانشمول ناموزونی قانون دیگری منتج میشود که آنرا توسعه مرکب نام نهاده اند. ببیانی دیگر ترسیم مشترک مراحل توسعه اجتماعی، ترکب مراحل جداگانه، مخلوطی از اشکال کهن و نو. بدون این قانون، که البته میبایستی در کلیت مادیش در نظر گرفته شود، فهم تاریخ ایران غیرممکن است.

در زیر فرضیه توسعه اجتماعی در ایران معاصر را فرموله خواهیم کرد.

الف- جوامع به دوگروه که ذاتا بایکدیگر متفاوتند تقسیم میشوند. گروه اول جوامعی است که آنها را پیشرفته و یا غربی مینامیم. در این جوامع ساختارهای اجتماعی – اقتصاد و نهادهای اجتماعی - سیاسی امروزی با هر آن شکلی که در گذشته و تاریخا داشته اند بطور بنیادی تفاوت دارند. اینها جوامعی هستند که قادر شدند تغییرات را بتوسط دینامیزمی که درون خود آن جوامع ایجاد شده بود بوجود آورده و شکل دهند. گروه دوم جوامعی است (شرقی) که در اصل ایستا و یا حتی راکد بوده و در نتیجه قادر نبودند که از درون تغییراتی را ایجاد نمایند. اما با گذشت زمان و بدلایل مختلف تاریخی این جوامع در معرض تهاجم و تاثیر شدید از سوی جوامع پیشرفته قرار گرفته و بهمین دلیل تغییر در این جوامع بمثابه خصوصیتی بنیادی درآمده و رابطه این جوامع با جوامع پیشرفته آنقدر حیاتی و مهم شده که امکان توسعه را خصوصا برای گروه دوم امکانپذیر ساخته است. ایران بدلیل داشتن روابط متقابل دراز مدت با جوامع پیشرفته به گروه دوم از این جوامع تعلق دارد بنابراین در معرض تغییرات اجتماعی – اقتصادی و اجتماعی – سیاسی وهمچنین تجدد قرار گرفته است.

ب- تاثیر جوامع پیشرفته بر ایران انقلابی بود. بدین معنی که در نهایت جامعه ایران را مجبورکرد که یک شکل نوین از مدیریت اجتماعی – اقتصاد را پذیرفته و سلسله مراتب سنتی را به چالش و سپس نقب زند. تجدد بر نخبگان ایران تاثیرگذاشت و موجب تغییردراندیشه آنها شد. تجدد همچنین الگوهای جدید را مرسوم کرده و نتیجه آن نهایتا معیارهای مقایسه ای در جامعه بود. حرکت بسوی تجدد میتوانست مستقیما با انبساط سرمایه و یا شبه استعمار شکل بگیرد، برای نمونه مثال ایران، که از نظر سیاسی البته مستقل باقی ماند. اما این حرکت میتوانست تاثیر عمیقتر و سریعتر داشته باشد اگر پیش از دوران انبساط سرمایه شکل میگرفت. درعمل مبارزه ضروری برای استقلال به پذیرش بیشتر روشهای مدیریت اجتماعی – اقتصاد جدید و توسعه تکنولوژیکی انجامید که نتیجه آن گسترش هرچه بیشتر ازهم پاشیدگی روش زندگی سنتی کهن ایرانی بود.

پ- رابطه متقابل بین جامعه رو بتجدد ایران و جوامع پیشرفته نخست ایران را بسوی پذیرش نمودهای قدرتی این جوامع، حداقل در برخی از بخشها، سوق داد. این حرکت منجر به کپی کردن تکنولوژی توسعه یافته و روشهای مدیریت اجتماعی اقتصاد گردید. تغییرات درهرحال نمیتوانست تحقق پذیرد بدون همزمان کپی کردن روابط اجتماعی - سیاسی که این مدل جدید لازم داشت. این نتیجتا چالشی را در مقابل حاکمیت سیاسی ایران قرار داد و آن این بود که چگونه میتوان روش مدیریت اجتماعی اقتصاد را تغییر و تکنولوژی را توسعه داد بدون اینکه روش کهن زندگی و روابط اجتماعی - سیاستی را مختل ننمود. حاکمیت سیاسی این چالش را طریق تغییرات در مدیریت اجتماعی اقتصاد و کنترل بیشتربرروابط اجتماعی - سیاسی از طریق مداخله بوروکراتیک، کنترل کامل بر مدیریت اجتماعی اقتصاد، مشخصا شکل گیری سرمایه، و نهایتا زور و خفقان پاسخ داد. ایجاد و رشد روابط نوین اجتماعی را با سرکوب نمیتوان کاملا کنترل نمود، چرا که این روابط علیرغم سعی دولت برای جلوگیری رشد آنها ایجاد شد.

ت- ایران ازتجارب جوامع پیشرفته برای توسعه خود بهره جست و در روند نوسازی خود مستقیما بسوی محصول نهایی حرکت نمود، و مسائل مربوط به توسعه اجتماعی اقتصاد و تکنولوژی را که دیگر کشورها سالها برای آنها فعالیت نمودند را بدون مشکلات آنها پشت سر گذاشت و تنها از نتایج مطلوب بدست آمده در کشور های پیش رفته برای منافع خود بهره گرفت. این نفقط زمان رسیدن به توسعه صنعتی در ایران را کمتر نمود بلکه همچنین روند دیگری را نیز ایجاد کرد که در هر حال به پیدایش مدل دیگری انجامید که مدل جوامع پیشرفته را نیز در خود شامل میشد و در برخی موارد از آنها نیز فراتر رفت. نتیجه آن از یک سو ازهم گسیختن مدل زندگی سنتی و از سوی دیگر نوگرایی مدل جدید، و نهایتا ویژه گیهای درهم تنیده این دو مدل.

ث- بخاطر جهش از روی بعضی از مسیرهای توسعه که جوامع پیشرفته آنها را ناچارا میبایستی از سر میگذرانند مدل جدید نتایج نادری ببار آورد و آن گذر نمودن از بعضی از سازمانهای اجتماعی بود که در جوامع پیشرفته ایجاد آنها اجتناب ناپذیر بود. آن گروه بندیهای اجتماعی که میبایستی ایجاد میشد، که در مدل جوامع پیشرفته بدلیل جهش نکردن از مرحله ای از توسعه بخود شکلهای متناسب با تولید در آن دوره ها را گرفته بود، در ایران ایجاد نگردید. از طرفی دیگر گروه های اجتماعی که پیش شرطی برای مدل نهایی در ایران بودند متبلور شدند. همزمان، آن عناصر اصلی که از مدل قدیمی در کل رژیم باقی ماند عبارت بودند از گروههای اجتماعی - سیاسی تمامیت گرا در کنار حاکمیت سیاسی، بدلیل قدرتی که بخاطر کنترل بر مدیریت اجتماعی - اقتصاد انباشت نموده بودند، گروههای اجتماعی - سیاسی مذهبی، بدلیل قدرتی که بخاطر کنترل بر بخشهای سنتی اقتصاد انباشت نموده بودند، گروههای خرده مالکان سنتی، بدلیل اینکه فروپاشی آنها میبایستی فقط صنفی و محدود میبود چرا که میبایستی تا ایجاد بخشهای مدرن آن صنفها به جامعه خدمت میرساندند. بنابراین نتیجه نهایی و متفاوت پروسه تغییرات و تکامل در ایران در مقایسه با جوامع دیگر عبارت بودند از دوگانگی در ساختارهای اجتماعی، امتیازات نامحدود برای بوروکراتهای دولتی، پیدایش و گسترش چند شاخه از صنعت پیشرفته، گروههای وسیعی از خرده مالکان، و نهایتا یک جامعه مدنی بسیار ضعیف، بود.

این وضعیت مشخصه منحصربه روند توسعه جامعه ایران معاصر است که در زیر جزئیات آنرا بازنویسی خواهم کرد.

الف – اگر چه جامعه ایران کاملا پیشرفته نیست اما در بعضی جهات همانقدر پیشرفته است که جوامع پیشرفته.

ب – بالعکس، بعضی از بخشهای جامعه هیچ تغییری نکرده، حداقل در ظاهر، بنابراین تاثیر عمومی جوامع پیشرفته بر ایران غیر متعادل بوده است، تقسیم ناموزون تولید در اشکال جدید، قطب بندی جامعه به گروه های مختلف که ارتباطشان بیکدیگر نه منطقی را دنبال میکند و نه ربط مستقیم طبقاتی دارد.

پ – در مجاورت هم قرار گرفتن دو مدل، یکی بسیار نو و دیگری بسیار کهنه، بی ترتیبی مطلق و یک مجموعه اقتصاد و ساختار اجتماعی غیر عقلانی که در بسیاری از جهات ضد مولد یا خود را مغلوب نمودن، ایجاد نمود.

ت – همزیستی دو "مدل" ذاتا متفاوت و متضاد از جامعه درون یک ساختار اجتماعی مقایسه تطبیقی، آگاهی به آلترناتیوها، و احتمالا، هوشیاری از عقب ماندگی ایجاد کرده، آگاهی از این حقیقت که جامعه در مقایسه خودش با دیگران است، که در بسیاری از جهات دارای کمبود است.

ث –روشهای جدید از تولید اهداف و امیال جدید ایجاد کرده که در مغایرت با قبلی ها است اما چون قبلی کاملا پذیرفته نشده و آخری هنوز بطور کامل رها نشده بنابراین سردرگمی درمورد اهداف و تصادم بین ایندو خواهد بود.

ج – تضاد ذاتی در توسعه ناهمگون، رشد آگاهی درمورد عقب ماندگی و آلترناتیوها، درگیری بین اهداف، همه اینها ناهماهنگی و بی ثباتی ایجاد کرده، که این وضعیت سیاسی بالقوه انفجاری است. در حقیقت، ذات ویژه و دینامیک عقب ماندگی انقلاب را اجتناب ناپذیر میکند. و این انقلاب، همانند جامعه عقب مانده که از آن سر بر کشیده است، خصوصیات بی سابقه، ترکیبی مرکب که نمایشی است از کهنگی و معاصر، خواهد داشت.


داریوش راد