صفحات

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

کارل مارکس، مذهب و الاهیات رهایبخش

در روزهای پس از انتخابات شعارهای "الله اکبر"،"یاحسین میرحسین" و یا همکاری با اصلاح طلبان مسلمان و همچنین مسئله سکولاریزم مباحث جدیدی را بین فعالین جنبش ضد استبدادی درباره مذهب و نقش آن در جامعه و دولت براه انداخت. گروه های سوسیالیستی ایران خواستار بنیادی کردن اندیشه و عمل سکولاریزم بمعنی جدایی مذهب و دولت از یکدیگر در جامعه ایران و انسان ایرانی شده اند. در این نوشته نخست نگاهی به اندیشه مارکس درباره مذهب و نظریه بیگانگی و ازخودبیگانگی مذهبی انداخته و سپس نظریات او را با الاهیات رهایبخش که بین مسیحیون رادیکال بسیار متداول و با بکار بردن این اندیشه خواستار برقراری عدالت اجتماعی هستند مقایسه کرده و در پایان اندیشه مارکس را برای غلبه کردن بر بیگانگی و رهایی از خودبیگانگی نشان خواهیم داد. در نوشته های مارکس اشاره ای به اسلام نشده است. مارکس در گروندیسه کشورهای مصر، ایران، هند، و چین را شرقی، حکومتهای آنها را استبدادی، و شیوه تولید در این کشورها را آسیایی نامیده است. مارکس در این کتاب بطور خیلی مختصر و مفید مینویسد که جوامع شرقی خود در آینده خود را در آینه سرمایه داری خواهند یافت.  مارکس درباره مذهب یهودیت نوشته ای مجزا بنام "مساله یهود" دارد که در آنجا نیز بیشتر به جنبه ملی آن مذهب پرداخته و تنها مذهب مسیحیت بود که او به نقد اندیشه  و عملکرد کلیسای آن پرداخت. در زیر پس از چند پاراگراف مقدماتی برای آشنایی با زندگی مارکس و روشنفکران دیگری که با او همکاری داشتند به نظریات وی درمورد "مذهب سرمایه داری" بقول خودش و مقولات مربوط به آن میپردازیم و در پایان بحثی کوتاه و مقایسه ای درباره دو مفهوم شبیه بیکدیگر دراندیشه مارکس و مذهب مسیحیت و الهیات رهایبخش داشته و به این نوشته خاتمه میدهیم.

کارل مارکس در5 ماه می سال 1818 در شهر ترئیر کشور پروس بدنیا آمد. پدرش هرشل مارکس وکیل یهودی بود که مسیحی پروتستان شده بود. مارکس بعد از خاتمه دبیرستان در رشته ریاضی در شهر ترویر وارد دانشگاه شهر بن شد و در رشته حقوق درس خواند. سال بعد خود را به شهر برلین منتقل نمود و علاقه زیادی که او به مسائل فلسفی داشت او را از تحصیل در رشته حقوق دورنمود. در برلین به گروه هگلی های جوان در کلوپی بنام کلوپ دکترها پیوست که در آن اندیشمندانی چون بوئر، استراس، و فویرباخ نیز عضو بودند. این گروه در آن روزها با نام هگلی های چپ نیز شناخته میشد که مهمترین موضوع مورد علاقه و توجه اش اندیشه و فلسفه هگل بود.
مارکس پس از خاتمه تحصیلات در شهر برلین به شهر بن رفت و امیدوار بود که در آنجا بتواند دررشته فلسفه در دانشگاه تدریس کند. اما سیاستهای استخدامی حکومت اجازه بازگشت وی به دانشگاه را نداد و در سال 1841 برنو بوئر هم که عضو کلوپ دکترها بود حق تدریس را در دانشگاه بخاطر نظریات رادیکالی که داشت از دست داد. این موضوع مارکس را از فکر کار در دنیای آکادمیک باز داشت و متقاعد نمود که حرفه روزنامه نگاری را برای همیشه در پیش گیرد .
در سال 1842 مارکس مقالات منتقدانه خود را درمورد سازمانهای حکومتی "دولت مسیحی" پروس در نشریه ای بنام رهینش زیتونک شروع نمود. مارکس و برونو بائر مهمترین اعضای نویسندگان این نشریه بودند و در اکتبر سال 1842 مارکس سردبیر نشریه شد و بهمین دلیل از شهر بن به شهر کلن رفت. جهت گیری انقلابی – دموکراتیک این نشریه تحت سردبیری مارکس بیشتر و بیشتر در بین روشنفکران شناخته شد و بدین جهت حکومت سانسور شدیدی بر این نشریه اعمال نمود. این سانسور بحدی غیرقابل تحمل بود که مارکس ترجیح داد تا در 17 مارس از آن نشریه استعفا کند. آخرین شماره این نشریه درروز 31 همان ماه بچاپ رسید. نقد مارکس به سیاستهای مجلس استان رین او را ترغیب نمود که به مطالعه عمیقتری در اقتصاد و سیاست بپردازد. در هنگام مطالعه و تحلیل مقولات اقتصادی و سیاسی بود که او به این نتیجه رسید که حقوق و فلسفه چشمشان را بر روی شرایط مادی زندگی بسته اند. سالها بعد مارکس در کتاب مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی نوشت: نقد فلسفه حقوق هگلی مرا بسوی این سوال جهت داد... یافته های من به این نتایج مرا رساند که نخست روابط حقوقی و همچنین اشکال دولت باید نه بتوسط خودشان و نه بتوسط چیزی که آنرا تکامل کلی اندیشه بشری میخوانند فهمیده شوند بلکه برعکس ریشه آنها را میتوان در شرایط مادی زندگی یافت وهمچنین کالبد جامعه مدنی را نیز در اقتصاد سیاسی شناخت.
در تابستان سال 1843 مارکس با جنی فون وستفالن که دوست دوران کودکیش بود و با او در دوران دانشجویی نامزد بود ازدواج کرد. در پائیز همان سال مارکس به پاریس رفت و به مطالعاتش درباره اقتصاد سیاسی و تاریخ انقلاب فرانسه پرداخت. همزمان با این کار او نشریه رادیکالی را در خارج از پروس بنام آلمان- فرانسه سالیانه منتشر نمود. اما این نشریه فقط یکبارمنتشر شد.
در سپتامبر 1844 فردریش انگلس برای چند روزی به پاریس سفر کرد و از آن روز ببعد نزدیکترین رفیق مارکس شد. انگلس پسر یک کارخانه دار ثروتمند بود اما شدیدا تحت تاثیرعقاید هگلی های رادیکال در آلمان و سوسیالیستهای انگلیسی بود. با فشارهای حکومت پروس مارکس به اتهام انقلابی خطرناک از پاریس تبعید شد. او به بروکسل رفت و به تحقیقات خود با مطالعه همان مطالب ادامه داد. او در سال 1845 در بروکسل یکی از مهمترین کارهایش بنام تزهای فویرباخ را نوشت و انگلس آنرا بچاپ رساند. این کتاب و کتاب ایدئولوژی آلمانی نوشته انگلس در سالهای بین 1845 و 1846 نشانی است از فاصله گرفتن مارکس از نظریات هگلی های جوان و ظهور اندیشه های اجتماعی و اقتصادی خود او در نقد مذهب .
در بهار سال 1847 مارکس و انگلس بعضویت یک گروه مخفی بنام جامعه کمونیست درآمدند. پس از آن طرح بیانیه کمونیست را که در سال 1848 در لندن نوشته شد و کنگره کارگران آنرا بتصویب رسید را تهیه نمودند. در سال 1864 مارکس بین الملل کمونیستی را پایه گذاشت ودر سال 1867 اثرجاودانه او بنام سرمایه: نقدی بر اقتصاد سیاسی چاپ شد. اگر زحمات مداوم و منابع مالی انگلس نبود مارکس مطمئنا نمی توانست برای نوشتن کتاب سرمایه تمرکز لازم را بکاربرد. جلد دوم و سوم این کتاب را در سالهای 1885 و 1894 پس از مرگ وی انگلس بچاپ رساند . این کار شامل نتایج برآمده ازتحقیقات مارکس در دوران زندگی اوست. این اثر که اقتصاد سیاسی طبقه کارگر است مجموعه ای است از فرمولهای علمی. با این کار مارکس رابطه واقعی بین سرمایه  و کار را نشان داد. در این سالها سلامت مارکس با کار شدید در بین الملل و مشغولیات تئوریک رو به وخامت گذاشت. او برای بازنویسی اقتصاد سیاسی در شکلی جدید و تکمیل کتاب سرمایه دنیایی از منابع جمع آوری نمود و چندین زبان را آموخت. درهرحال عدم سلامت جسمی وی را از تکمیل و خاتمه کتاب سرمایه بازداشت.
جنی (زن مارکس) در دوم دسامبر سال 1881 و مارکس در 14 مارس 1884 بروی صندلی راحتی خود با صلح و آرامش دیده بر جهان بستند. او و زنش در کنار یکدیگر در قبرستان های کیت در لندن بخارک سپرده شدند. فرزند مارکس در کودکی در لندن هنگامی که خانواده مارکس در شرایط اسفباری زندگی میکرد در گذشت. آثار مهم و شناخته شده مارکس عبارتند از: تزهای فویرباخ در سال 1845، ایدئولوژی آلمانی (همراه با انگلس) در سال 1845، مانیفست کمونیست (همراه با انگلس) در سال 1848، کار مزدی و سرمایه در سال 1849، مقدمه بر همکاری بر نقد اقتصاد سیاسی در سال 1859، سرمایه: نقد اقتصاد سیاسی جلد اول سال 1867، جنگ داخلی در فرانسه در سال 1871.

مذهب بمثابه یک تجسم از آگاهی بیگانه شده

مارکس کلمه "بیگانگی" را از هگل و فویرباخ گرفت. فوئرباخ تفسیر مسیحیت خود را برمبنای مفهوم بیگانگی که از مفاهیم بنیادی فلسفه هگل بود ساخت. مارکس نظریه هگل را که میگفت انسان میتواند از خودش بیگانه شود را قبول کرد اما این نظر را که طبیعت یک شکل از خود بیگانه شده عقل مطلق است را رد نمود. بالعکس فوئرباخ میگوید نظرما درمورد خدا درواقع فقط یک نظر درباره جوهر انسان است و جوهر مذهب عدم شناخت انسان ازخودش است . وقتیکه انسانها یک موجود والای تخیلی را ساخته و بالای سر خود قرار میدهد هنگاهی است که از خودشان بیگانه شده اند. فویر باخ میگوید: موضوع مثبت اینستکه ریشه دریافت وجود الهی فقط میتواند انسانی باشد، دریافت انسان که یک موضوع آگاهانه است در اینجا فقط میتواند منفی باشد، یعنی خصمانه نسبت به انسان. برای بالابردن مقام خدا، انسان را میبایستی هرچه بیشتر فقیر نمود، وقتی خدا همه چیز میشود انسان میبایستی هیچ شود.
فوئرباخ همچنین معتقد است که بیگانگی یک شکلی از آگاهی کاذب و یک نظر کاذب درمورد جوهر انسان است .
بین سالهای 1841 تا 1844 مارکس نظریه فوئرباخ را حقیقتا باور داشت و گفته هایش در مورد مذهب در طول این مدت انعکاسی است از تاثیر نظریات فوئرباخ. مباحث مارکس درمورد انسان ازخودبیگانه در مذهب بیشتر تمرکزش بر تحلیل ممیزه های تاریخی و اقتصادی که اینچنین آگاهی بیگانه شده ای را ببار می آورد بود. در کتاب نقد بر فلسفه حقوق هگل که در سال 1844 نوشت مارکس میگوید که انسان در خود چیزی جز انعکاس بیگانگی خود را نمی یابد. او مینویسد: این انسان است که مذهب را بوجود می آورد و نه مذهب انسان را. به بیانی دیگر، مذهب خودآگاهی و خوداحساسی انسانی است که یا هنوز خودش را نیافته و یا درجا خودش را از دست داده. اما انسان موجودی تجریدی که خارج از جهان زندگی میکند نیست. انسان هستی انسان است، دولت و جامعه است. این دولت، این جامعه، مذهب تولید میکنند، یک آگاهی وارونه شده از هستی میباشند و دلیل آن این است که اینها (دولت و جامعه) خود یک جهان وارونه شده هستند. مذهب تبلور خارق العاده ای از جوهر انسانی است بدین دلیل که جوهر انسانی خود اصالت وجودی حقیقی ندارد.
وهمیات مذهبی تنها یک احساس تهی بودن و بی ارزش بودن به زندگی انسانی نمیدهند بلکه آنها همچنین احساس راحتی و تسلی نیز به انسان میدهند. در اینجا می بینیم که آگاهی بیگانه شده شامل دو نظریه متضاد میشود یکی اینکه زندگی انسانی بیگانه شده شامل ناخرسندی و بی ارزشی است، و دیگر اینکه وقتی ما برای حیات انسانی تفسیر درستی داشته باشیم دیگر آن بیگانه شده نیست. هگل و فوئرباخ معتقدند که مردم بیگانه شده هستند بدین دلیل که آنها جوهر شرایط انسانی را اشتباه فهمیده اند . مارکس دو مفهوم تجسم و بیگانگی را از فوئرباخ گرفت و در نوشته های اولیه اش بکرات بکاربرد. اما در نقد مذهب فوئرباخ مشاهده کرد که او بیگانگی را فقط در تئوری بررسی کرده اما برای مارکس ضرروری بود که روی عملکرد آن نیز تمرکز شود. بنابراین بنظر میرسد که هگل و فوئرباخ بخاطر تمرکز بروی متافیزیک فقط نیمی از تصویر وضعیت انسانی را دیده اند. در هر حال مارکس از نقد بهشت به نقد زمین یعنی از بیگانگی مذهب به بیگانگی سیاسی و اقتصادی رسید . او معتقد بود که با از بین بردن یکی از آثار یکنوع مریضی به درمان کامل آن مریضی نمیرسیم، او مینویسد: مذهب ناله انسان تحت ستم است، روح جهان بی روح ... مذهب افیون مردم است ... براندازی مذهبی که احساس تخیلی از خوشحالی به مردم میدهد برای خوشحالی واقعی آنها لازم است... بنابراین بجای نقد خدای آسمان باید به نقد موجود زمینی رفت ... بجای نقد الاهیات باید به نقد سیاست پرداخت.

مذهب بمثابه یک ایدئولوژی مافوق ساختاری و اندیشه-عمل (Praxis)

مارکس ریشه واقعی بیگانگی مذهبی را در مباحث خود نشان داده و دلیل آنرا دراندیشه-عملی (Praxis) که از انسانیت تهی شده زندگی واقعی اجتماعی یافته است. نقد مارکس به مذهب در وهله نخست به شرایط اجتماعی ارتباط دارد که در آن بیگانگی اجتماعی و اقتصادی انسان در یک جامعه طبقاتی که ریشه مذهب درآنجا نهفته قرار گرفته است. مارکس برخلاف انسان شناسی فوئرباخ ریشه مذهب را به مبانی انسانشناسانه و یا روانشناسانه رجوع نمی دهد. او مذهب را بمثابه نتیجه ترس از مرگ و فرافکنی درجهانی دیگر نمی بیند. مارکس منابعی که مذهب از آنها تولید و رشد میکند را جامعه و شرایط طبقاتی که از انسانیت تهی شده است اعلام میکند.
در حقیقت مارکس تحلیل موسس هس را که نخستین اندیشمندی بود که مفهوم بیگانگی فوئرباخ را به نقدی تحلیلی بر سیستم اجتماعی و اقتصادی سرمایه داری ارتباط داد دنبال کرد. هس بدین باور بود که چیزی را که فوئرباخ بیگانگی مذهبی مینامید فقط یک بیان ایدئولوژیک است. او میگوید که بیگانگی واقعی گوهر انسان در سطح اجتماعی و اقتصادی او قرار دارد.
تاثیر اندیشه هس بر مارکس را میتوان در نوشته او "درمورد مساله یهودیت" مشاهده نمود. مارکس در اینجا شباهتی بین بیگانگی تولید شده بتوسط مذهب سرمایه داری و ازخود بیگانگی تولیده شده بتوسط مسیحیت مشاهده نمود . در اندیشه مارکس مسیجیت و یهودیت که او آنها را بمثابه نوعی از سرمایه داری میداند این دو مذهب شکلهای تئوریک و عملی بیگانگی انسان خودپرست هستند. مارکس معتقد است که درطول تاریخ مذهب (مسیحیت) برای سرمایه داری بمثابه ایدئولوژی فراساختاری خدمت نموده است . مارکس در کتاب سرمایه این خدمتگزاری مسیحیت به سرمایه داری را نشان داده و مینویسد: جهان مذهبی چیزی غیر از انعکاس جهان واقعی نیست. و برای جامعه ای که مشخصه آن تولید کالایی است و در آن تولید کنندگان بایکدیگر در مجموع وارد روابط اجتماعی برای معاملات تولیداتشان که همان کالاها و ارزشها میباشد میشوند، یعنی جائیکه کار شخصی فرد به کار استاندارد انسان همگون برای آن جامعه در می آید، مسیحیت... مناسبترین شکل مذهب است.
بنابرنظریه مارکس بیگانگی واقعی فقط شامل باورها و اندیشه های مردم نمیشود بلکه همچنین شامل شرایط عینی آنها درجهان نیز میباشد. اگر ما احساس کنیم که دنیای ما خالی و بی معناست و یا احساس کنیم که تحقیر شده ایم این به بدان خاطر است که ما واقعا همان هستیم. تمرکز مارکس برروی پایه های اجتماعی- سیاسی که انسان را پریشان و مضطرب میکند قرار گرفته است. در کتاب دستنوشته های اقتصادی فلسفی که در سال 1844 در پاریس نوشت مارکس روند بیگانگی در جامعه بیگانه شده را بشکل زیر فرموله میکند:
• کارگر از فعالیت کاری خود بدین دلیل بیگانه شده که آن کار دیگر بیان او نیست بلکه یک وسیله ای است برای تداوم هستی فیزیکی او.
• کارگر از تولید کارش بیگانه شده بدین دلیل که آن به سرمایه دار تعلق دارد و کار کارگران قدرت سرمایه داری را اضافه میکند که منافع او از بسیاری جهات در تضاد با منافع کارگر است.
• کارگر از هستی بیگانه شده است.
• مهمتر از همه، بدین دلیل که کارگر از جوهر انسانی بیگانه شده ازانسانهای دیگر نیز بیگانه میشود.

انسان از خودبیگانه انسانی است که در حقیقت انسان نیست. بالعکس یک انسان بیگانه نشده انسانی است که حقیقتا یک انسان است. این انسان خودش را یک فرد آزاد و کسی که در اندیشه – عمل خلاقیت دارد برآورد میکند. مارکس میگوید که بیگانگی واقعی است و ما احساس میکنیم که زندگیمان خالی و بی معناست بدین دلیل که ما تحت شرایطی زندگی میکنیم که ایجاد یک زندگی واقعی برای ما امکان پذیر نیست. مشکل مهم اینستکه افراد بیگانه شده توان عملی برای انجام عملی بارآور را ندارند. مارکس در کتاب تزهای فوئرباخ در چهارمین تز لزوم اندیشه – عمل را برای فائق آمدن بر بیگانگی انسان ضروری میداند. همین مفهوم اندیشه- عمل است که مارکس را از فوئرباخ جدا نمود.
فوئرباخ با این واقعیت که ازخودبیگانگی مذهبی هستی را به یک جهان تخیلی و یک جهان واقعی متکثر میکند شروع کرد. کارهای او شامل تجزیه جهان مذهبی در درون بنیادهای سکولار آن است. اما او این واقعیت را در نظر نمی گیرد که پس از انجام اینکار مساله اصلی هنوز باقی خواهد ماند و آن اینستکه آن بنیادهای سکولار را نیز میبایستی اولا با تضادیش فهمید و سپس با از بین بردن آن تضادها درعمل انقلابی شد.
مارکس معتقد است که فقط یک اندیشه – عمل (praxis) که بتواند شرایط اجتماعی - اقتصادی را تغییر دهد میتواند انسان را از وضعیت بیگانه شده اش آزاد کند. مارکس معتقد بود که آگاهی نمیتواند تنها در درون آگاهی تغییر کند بلکه فقط در فعالیت مادی است که تغییر خواهد کرد. دلیل بدبختی یا پستی انسانیت عقاید متافیزیک نیست بلکه آن اندیشه – عمل بیگانه شده است که میتوانیم در آگاهی ایدئولوژیک پیدا کنیم. مارکس بر پایه نقد مذهب بمثابه ایدئولوژی اهمیت دامنه اجتماعی بودن وجود انسان را گسترش داد. او بر روابط اجتماعی که نقطه تلاقی روابط سیاسی و اقتصادی و نه یک رابطه تجریدی است تمرکز بسیار کرد. جمعبندی مارکس این است که: مبارزه علیه مذهب مبارزه علیه دنیای دیگر با واسطه است که در آن مذهب رایحه معنوی است ... خواست برچیدن توهمات همانا خواست برچیدن شرایطی است که نیاز به توهمات دارد. نقد مذهب قدم نخست برای نقد جهان آه و ناله است که زیربنای آن مذهب است. با روشنگری این نکات حال میتوانیم این گفته را که "نقد مذهب فرض اول همه نقدهاست" را بفهمیم.
میتوان گفت که اندیشه مارکس در برخی نکات با باورهای مسیحیت تجانس دارد. توضیح مارکس در مورد بیگانگی و رهایی شباهت ساختاری زیاد به باور به گناه و رستگاری در مسیحیت دارد. عقایدی که کیفی به آینده امیدوار است، همچون عقاید مارکس، بسیار شبیه به اندیشه امیدی است که درانجیل مقدس آمده. اما علیرغم این شباهتهای ظاهری و نقد مثبت مذهب درهرحال جهت گیری مادی عقاید مارکس برپایه بی خدایی مانع خاصی برای تفسیری مسیحی از مارکسیسم است. ماتریالیست بودن مارکس یک چالش مهم برای باورهای چپگرای مسیحی ایجاد میکند. اگر مارکس یکسویه ماتریالیست است مسیحیت نیز همیشه در سنت یکسویه ضد-ماتریالیست بوده است. اگر چه بنظر میرسد که این صحت دارد که بی دینی برای مارکسیسم حیاتی است و اهداف مارکسیسم نمیتواند بدون آن بدست بیاید اما اگر ما مارکسیسم را یک تئوری اجتماعی بدانیم آنگاه نقشی را که بی خدایی در آن ایفا میکند کم رنگ تر خواهیم دید. این موضوع نقطه شروعی است که نشان دهیم که شاید خداپرستان چپ و مارکسیستها بتوانند بدنبال یک هدف مشترک که همانا آزادی انسان از هرگونه محدودیت که انسانها آنرا برای استثمار دیگران ساخته اند همکاری کنند. در اینوع از اندیشه میتوانیم همخوانیهای زیاد و متفاوتی را بین مسیحیت و مارکسیسم در الاهیات آزادیبخش که نوعی از مسیحیت چپگراست بیابیم.
ارزش و اعتبار محکوم کردن مذهب بتوسط مارکس قابل ستایش خواهد بود درصورتیکه عمل آن مذهب برای حقانیت بخشیدن به حکومتی استبدادی یا ساختارهای ناعادلانه و یا حتی آرام نمودن استثمار شدگان باشد. در دهه های پیش اینگونه نقد ها از مذهب مسیحیت را بچالش کشید و بهمین دلیل بسیاری از کلیساها و کشیشان بخصوص در کشورهای آمریکای لاتین در راه عدالت اجتماعی فعالیتهای بسیاری را سازماندهی کردند و حتی در جنگهای چریکی درکنارساندنیستها در نیکاراگوا همکاری کرده و علیه دیکتاتوری جنگیده و کشته شدند. بسیاری از مسیحیانی که در راه عدالت اجتماعی فعالیت میکنند ممکن است با تغییرات انقلابی که مارکسیستها آنرا دنبال میکنند در همه زمینه ها همخوانی نداشته باشند اما بنظر میرسد که به این باورند که الاهیات آنها فقط به خدا و انسانیت باور داشته، و جهان و هستی را میتوان از راههای متفاوت فهمید و تفسیر کرد و نهایتا چیزی که برای آنها مهم است تغییروضع موجود است.

منابع و نوشته هایی که از آنها نقل قول شد:

1. لوئئ آلتوسر، 1969، برای مارکس

2. شلومو آونری، 1968، اندیشه های اجتماعی و سیاسی کارل مارکس

3. ارنست بلوچ، 1971، درباره کارل مارکس

4. لودویخ فوئرباخ، چاپ 1989، گوهر مسیحیت

5. کت گراهام، 1992، کارل مارکس عصر ما

6. جمز لیوینگستون، 1971، اندیشه مسیحیت مدرن: از روشنایی تا واتیکان

7. کارل مارکس، چاپ 1959، مارکس و انگلس: نوشته های اولیه درمورد سیاست و فلسفه

8. کارل مارکس،چاپ 1963 ، نوشته های مقدماتی

9. کارل مارکس، چاپ 1979، جلد اول سرمایه: یک نقد تحلیلی از تولید سرمایه داری

10. دولوس مکاون، 1975، نقد کلاسیک مارکسیستی از مذهب

11. دیوید مک لیلان، 1973، کارل مارکس: زندگی و اندیشه هایش

12. دیوید مک لیلان، 1987، مارکسیسم و مذهب

13. راسل نوریس، 1974، خدا، مارکس، و آینده

14. گاجو پترویچ، 1967، کارل مارکس در نیمه قرن بیستم

15. ویان استوم، 1984، مسیحیان و چهره های متعدد از مارکسیسم

16. روبرت توکر، 1967، فلسه و استوره کارل مارکس

17. آلن وود، 1981، کارل مارکس


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر